دختر تنها

سکوت در شبهای تنهای.....و دل تنگی در دیاره غربت.....خدایا گناهم چیست؟؟؟

oon roozi ke neveshtane in webo shooroo kardam ye dokhtar bache boodam ke bara avalin bar eshgho ba hame voojoodesh hes karde bood ama alan adami shodam ke motenaferam az har chi eshghe too doniya har kar mikonam nemishe in khateramam mese baghie         khatereham berizam door dg inja neminevisam mikham khahesh konam ghabliyaram nakhoonid ghazale oon moghe hese oon moghe ba alan koli fargh dare nagin ghashange ghashang bood oon eshgh.......... khodahafeze hamegi koli doosetoon daram 

نوشته شده در شنبه 18 مرداد 1392برچسب:,ساعت 11:52 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

ye vaghtayi to0 zendegim kheili az inke hastam ehsase sharmandegi mikonam na vase  eshtebahate bozorgo ko0chiki ke anjam dadam vase in sharmandam ke ashegh shodam migan ashegha bedo0ne eshghesho0n nemito0nan zendegi konan manam nemito0nam ama nemido0nam chera nemishe zendegi nakard nemido0nam chera nemizaran tamo0m konam in zendegie ejbario in nafas keshidanaye ejbari o dard avaro nafasam bish az inke esbat konan zendam yad avare nabo0dan hatan man ke migoftam to hame chizami...to tanha dalile bo0danami...chetor mito0nam bi to zendegi konam?are eshtebah kardam gonah kardam asheghet shodam halalam kon mano bebakhsh ke hame vo0jo0dam shodi movazebe cheshmat bash eshghe man to bashi ya nabashi ghazalet asheghet mimo0ne omidvaram beshe in bi to bo0danharo gozaro0nd ba SEDAT o ATRE DASTAT o SIGARO o 2TA AZ AXAT o NAFASAYI ke to behesh migi amele hayat kheili halo ro0zam kharabe baram doa konin bacheha  

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 2:57 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

یادته من وتو داشتیم ساده زندگی میکردیم از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی میکردیم یه دفعه یه مهمون اومد قلبمو یه جوری دزدید دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید اولش فکر نمیکردم که دلم رو برده باشه یا دلم گول چشای روشنشو خورده باشه اما نه گذشت و دیدم که دلم دیوونه تر شد به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده اما بعد دیدم که عشق اندازش خیلی زیاده تو بازم طاقت اوردی مثل پونه ها تو پاییز سرنوشت تو سفید ماجرای من غم انگیز بد جوری دیوونتم من فکر نکن یه اعترافه همیشه نبودن تو کرده این دلو کلافه میدونم فرقی نداره واست عاشق بودن من میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من میدونم دوسم نداری مثل روزای گذشته من خودم خوندم تو چشمات اسم یه کسی نوشته اما روح من یه دریاست پر از موج وتلاطم ساحلش تویی وموجاش خنجرای حرف مردم اخ که چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن من که اسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه تو که اون  چشمای خستت خونه ی صدتا ستارست تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوبارست بیا و مثل گذشته باز یه بار منو بغل کن من بدون تو میمیرم بیا و به من کمک کن...

نوشته شده در 10 آبان 1389برچسب:,ساعت 1:48 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
 
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
 
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
 
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
 
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
 
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
 
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
 
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
 
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
 
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...

نوشته شده در 18 مهر 1389برچسب:,ساعت 9:46 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

خداحافظ  همین حالا

همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که...

بفهمی تر شدن چشمام

خداحافظ کمی غمگین

به یاد اون همه تردید

به یاد اون آسمونی که

منو از چشم تو میدید

    اگه گفتم خداحاففظ       نه اینکه رفتنت ساده ست

نه اینکه میشه باور کرد       دوباره آخر جاده ست

خداحافظ واسه اینکه          نبندی دل به رویاها

بدونی بی تو و با تو            همینه رسم این دنیا

  خداحافظ               خداحافظ

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
نوشته شده در 3 مهر 1389برچسب:,ساعت 7:17 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانه این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد.
همه عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظه مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همه عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همه عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همه عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!

نوشته شده در 13 شهريور 1389برچسب:,ساعت 10:34 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

گریه میکنم بی آنکه شانه هایم بلرزند. .

اشک میریزم بی آنکه گونه هایم تر شود .آه ميكشم بي آنكه دلم بشكند

 

ديگر نگران نيستم

 

مرگ نزديك است...

این کاغذ و این قلم ، تنها بازمانده های جاوید روزگار من هستند.

هیچ کس فرصت با ما یکی شدن را نخواهد داشت .

بیهوده در انتظار مباش اي دل...

ما بذرهای خیالمان را ، در زمین های بی مترسک گندم پاشیده ایم

و جز خرمن انتظار چیزی درو نخواهیم کرد .

تو ای دل ساده و اي دل مرده...

اندکی درنگ کن.

نگذاركسي يا چيزي با نگاهش تارو پودهای بافته خیالت را به اتمام برساند

آری !

 پايان اين تنهايي ها مرگ است...

هیچ کس این فاصله ها را مقصر نیست.

مشکل از دل ماست که به خواب زمستانی فرو رفته

بهاری شو ای دل

که از اینهمه سرمایت سخت هراسانم...

 

ديگرنگران نيستم.

 

اینها تاوان لحظه لحظه های سادگی من است.

این تنهایی ها قاموس زندگی من است.

 

همیشه برای یافتن حقیقت لحظه ها ، راهی سخت در پیش است .

نوشته شده در 12 خرداد 1389برچسب:,ساعت 6:56 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

 

هنوز بايد بهت بگم كه عاشق نگاهتم

ديوونه ي سادگي اون دل بي گناهتم

هنوز بايد بهت بگم خيلي زيادي واسه من

عطر تو رو داره هنوز دستاي التماس من

وقتي نبودي نازنين جاده تا انتها نبود

با قلب مهربون من هيچ كسي آشنا نبود

وقتي نبودي غربت هم فاصله ها رو مي شمرد

گلوي فرياد منو بغض ترانه مي فشرد

تو اومدي از راه دور تو باغ شعرم پر زدي

تو آسمون عشق من مثل ستاره سر زدي

خون ترانه جون گرفت تو نبض جاده هاي خيس

پشت سرت بارون و مه با تو لطيف و ديدنيس

من با يه حس بي صدا اسمتو فرياد مي زنم

كه باورت بشه هنوز در به درِ چشات منم

تو قلب شبهاي سياه چشم تو مهتاب منه

وقتي شبا كنارمي لحظه ي عاشق شدنه

منم اسير عشق تو همون هميشه شاعرت

اون كه گذاشته زير پا غرورشو به خاطرت

از تو حذر نميكنم عزيزتريني واسه من

هيشگي برام مثل تو نيست اينو مي گه احساس من

وابسته ي چشماي تو ديوونه ي هميشگيت

لحظه به لحظه جون مي دم فقط براي سادگيت

منم كوير نيمه جون تويي كه آسمونمي

نزديكتر از من به خودم تو پوست و استخونمي

نوشته شده در 20 فروردين 1389برچسب:,ساعت 12:14 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم...

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست...

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد

...لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان...

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد...لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پرشیار...

لمس کن لحظه هایم را...تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم...

لمس کن این با تو نبودن ها را

                                    لمس کن.....

نوشته شده در 18 فروردين 1389برچسب:,ساعت 2:22 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد.

گلها جواب زمین اند به سلام آفتاب، نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی باش که بسوزانی . بهاری باش تا برویانی. نوروز مبارک.

نوشته شده در 29 اسفند 1388برچسب:,ساعت 7:18 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

ديدنت برام يه خوابه يا يه اتفاق ساده

مث حس كردن گريه با يه بغض بي اراده

تو خودِ يه اتفاقي توي لحظه هاي ديدار

لحظه اي كه عاشقانه به خودت شدم گرفتار

 

خسته از اين همه غربت توي اين شباي ولگرد

ايندفعه چرخه ي قسمت ما رو با هم آشِنا كرد

من كه بي صدا و بي كس زير آوار تباهي

لحظه ها رو ميشِمردم توي بهت بي پناهي 

تا يكي از پشت ابرا از دلِ سپيده سر زد

به شبِ سياه و خسته م رنگ ابيِ سحر زد

يكي انگار زير بارون واسه غربتم دعا كرد

اون كه با نگاه گرمش منو از خودم رها كرد

حالا تو كويري كهنه اين منم كه خيسِ خيسم

لابه لاي هر ترانه م دارم از تو مينويسم

تو كه يك شبِ برهنه توي ظلمتِ چشاته

يه شكوفه ي تبسم روي گلبرگِ لباته

تويي كه ساده تريني مث بارون پشتِ شيشه

تكيه گاه خستگيم شو نازنينم تا هميشه

يه شريك بي ريا باش براي اين دل زخمي

اين تويي كه با نگاهت مي توني منو بفهمي

اين منم با كوله باري پره احساس و رفاقت

عشقمو به پات مي ريزم با يه عالمه صداقت

هنوزم عاشق ترينم با دلي هميشه ساده

پيشكش و ارزوني تو عشقي كه خيلي زياده

نوشته شده در 18 اسفند 1388برچسب:,ساعت 10:1 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

پشت پنجره می زارم عکستو ببینه بارون

بره دنبالت بگرده بین این فاصله هامون

قطره قطره گر می گیره نالهی اشک های بارون

تا بیای برات می خونم اسمت رومن زیره بارون

مثل غم تو چشم پاییز بی تو از دنیا بریدم

از تو بغض سرد چشمات آه اشک هامو شنیدم

بزن بارون پر درده دل تنهای داغونم

نبینه گریمو عشقی که از دوریش یه دلخونم

بزن نم نم بزن با هم بزن شاید که برگرده

بزن شاید که نمی دونه که با قلبم چه ها کرده

 

نوشته شده در 7 اسفند 1388برچسب:,ساعت 8:23 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

چقدر دلتنگم

برای یک لحظه دیدنت یا تجسم

لبخندت

می دانی دوری رنگ عشق را زیادم برده

خاطره خنده هایت کم رنگ شده

کاش می دانستی

که یک لحظه بودنت به چه می ارزد

به ماندن در این شهر

به خوشبخت شدن

خوشبخت ماندن

به عشق

 به تمام این دنیا

که بی تو شکنجه گاهی بیش نیست

می دانی

این روزها با پلکان اشک به تو نزدیک می شوم

بغضهایم بی انتهاست

به بزرگی وجود اسمانیت!

دوستت دارم

 

 

نوشته شده در 3 اسفند 1388برچسب:,ساعت 10:17 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

     تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
    چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم


                    تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
                  و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم

     تو دريايي تريني، ابي و ارام و بي پايان
     و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم

تو  مثل اسماني مهربان و ابي و شفاف
و من در ارزوي قطره هاي پاك بارانم

                 نمي دانم چه بايد كرد با اين روح اشفته
                 به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم

    تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
     و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم

    
  تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم
      و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم

                                       تو مثل مرهمي بر بال بي جان كبوترها
                                        و من هم يك كبوتر تشنه باران درمانم

      بمان امشب كنار لحظه هاي بي قرار من
         ببين با تو چه رويايي ست رنگ شوق چشمانم


     شبي يك شاخه نيلوفر به دست ابيت دادم
    هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم

    تو  فكر خواب گلهايي كه يك شب باد ويران كرد
    و من خواب تو را مي بينم و لبخند پنهانم
 
                                تمام ارزوهايم زماني سبز مي گردد
                              كه تو يكشب بگويي، دوستم داري تو ، مي دانم


        غروب اخر شعرم پر از ارامش درياست
       و من امشب قسم خوردم ترا هرگز نرنجانم

           به جان هر چه عاشق تو اين دنياي پرغوغاست
                  قدم بگذار روي كوچه هاي قلب ويرانم

       بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
        دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم

نوشته شده در یک شنبه 3 بهمن 1388برچسب:,ساعت 9:5 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

  با این همه سکوت

مرا به خاموشی متهم نمی کردی

    کاش می دانستی من همیشه

با زبان چشمانم با تو سخن می گویم

    چشمانی که از ندیدنت

سیل ها دارند برای جاری ساختن

    سخن ها دارند برای گفتن

غزل ها دارند برای از تو سرودن و

    عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن

کاش می دانستی که من تو را

    دوست دارم

کاش می دانستی....

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 بهمن 1388برچسب:,ساعت 11:2 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

بزن بارون كه دلگيرم

دارم اين گوشه ميميرم

بزن بارون كه دلگيرم

ديگه آروم نمي گيرم

حالا كه خسته و تنهام حالا كه  اون ديگه رفته مي فهمم تازه اين دردو چقدر تنها شدن سخته

بزن بارون كه عشق اون هنوز توي نفس هامه دليل عشق پاك من بلور سرد اشكامه

ببار شايد كه بر گرده تو قلبي كه پر از درده ببين از وقتي اون رفته چقدردستاي من سرده؟

بزن بارون

 

نوشته شده در شنبه 24 بهمن 1388برچسب:,ساعت 7:16 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

من همونم که همیشه
غم و غصم بیشماره
اونیکه تنهاترینه
حتی سایه ام نداره

این منم که خوبیامو
کسی هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت
همه هستیشو باخته

هر رفیقه راهی با من
دو سه روزی همسفر بود
ادعای هر رفاقت
واسه من چه زود گذر بود
هر کی با زمزمه عشق
دو سه روزی عاشقم شد
عشق اون باعث زجر همه ی دقایقم شد

اونکه عاشق بود و عمری
از جدا شدن میترسید
همه هراس و ترسش
به دروغش نمی ارزید
چه اثر از این صداقت
چه ثمر از این نجابت
وقتی قد سر سوزن
به وفا نکردیم عادت

نوشته شده در پنج شنبه 22 بهمن 1388برچسب:,ساعت 4:23 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

از پشت شیشه های بزرگ دلتنگی گریه میکنم و آرزو میکنم که کاش

 برای یک لحظه فقط یک لحظه آغوش گرمت را احساس کنم ، میخواهم

 سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه کم نشوم . تو مرا

به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه

تلاش کن اگر طاقت اشکهایم را نداری . در راه عشقی پاک تر و صادقانه تر،

 زیرا که من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را که از هم

جدا نشدنی است را به درد آورد دلم را به تو دادم و کلیدش را به سوی

آسمان خوشبختی ها روانه کردم چه شبها که تا سحر به یادت با

گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس

 کشیدم پس تو ای سخاوت آسمانی من ...

مرا دریاب که دیوانه وار دوستت دارم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 12 بهمن 1388برچسب:,ساعت 4:30 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

 

گريه کردن تا سحر کار من است .

شاهد من چشم بيمار من است .

 فکر کردم که او يار من است .  

نه! فقط در فکر آزار من است .

 

نوشته شده در شنبه 3 بهمن 1388برچسب:,ساعت 11:23 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

 

 دستانم گرمي دستانت را مي خواهد پس دستانم را به تو ميدهم 

 

قلبم تپش قلبت را مي خواهد پس قلبم را به تو ميدهم

 

چشمانم نگاه زيبايت را مي خواهد پس نگاهم از آن توست

 

عشقم تمامي لحظات تو را مي خواهند وبراي با تو بودن دلتنگي ميکنند

 

دل من همانند آسمان ابري از دوري تو ابري است

 

درخشش چشمانم همانند خورشيد درخشان انتظار چشمانت را مي کشند

 

پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.

 

عاشـــــــقـــــــــانـــــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت

 

 

نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1388برچسب:,ساعت 10:18 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

 یه روز بهم گفت: « می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»

 

بهش لبخند زدم و گفتم:« آره می دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام»

 

یه روز دیگه بهم گفت :« می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

 

بهش لبخند زدم و گفتم :« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»

 

یه روز دیگه گفت:« می خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز

 

روبراه شد توهم بیا. آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»

 

بهش لبخند زدم و گفتم:« آره می دونم.فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام»

 

یه روز تو نامه اش نوشت: « من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می دونی؟ من اینجا خیلی

 

تنهام.»

 

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»

 

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:« من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم.

 

آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»

 

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:« آره می دونم. فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام.»

 

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه

 

اینه که نمی دونه من هنوزهم خیلی تنهام...

نوشته شده در دو شنبه 12 بهمن 1388برچسب:,ساعت 4:27 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

نمي دونم چه طور ميشه  زندگي بي تو واسه من

 

راضي نشو به مردنم  نشكن نرو اي گل من

 

خودت ميدوني اون نگات آتيش به جونم ميزنه

 

از من نگير نگاهتوبگذار كه قلبم بزنه

 

هر چي بخواي همون ميشم فقط نگو مي خواي بري

 

بكش منو تا نبينم  كه منو تنها مي گذاري

 

بدون تو دنياي من پر از سياهي و غمه

 

چه جور بگم كه رفتنت شروع اشك و ماتمه

 

اگه بري روز هاي من هيچ فرقي با شب ندارن

 

ابر هاي آسمون  مي خوان از غم دوريت ببارن

 

سهم من از اين روزگارتنها تو هستي و چشات

 

تمام آرزوم فقط ديدن خنده رو لبات   

 

تمام غمهات واسه من هرچي خوشي براي تو

 

                             زجرم نده با گريه هات الهي من فداي تو

نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1388برچسب:,ساعت 9:7 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

من تو را به کسي هديه مي دهم که از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر.
من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور، در خشم، در مهرباني،
در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه ي دنيا، يکه و تنها بشناسد.

من تو را به کسي هديه مي دهم که راز معصوميت گلهاو تمام سخاوت هاي
عاشقانه اين دل معصوم دريايي را بداند؛ و ترنم دلپذير هر آهنگ، هر نجواي
کوچک، برايش يک خاطره باشد.

او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت آفتابي است؛ يا آن
دلي که من برايش مي ميرم، سرد و باراني است.

اي.... ،اي بهانه ي زنده بودنم؛ من تو را به کسي هديه مي دهم که قلبش بعد
از هزار بار ديدن تو، باز هم به ديوانگي و بي پروايي اولين نگاه من بتپد.
همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛
ولي آيا او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان تر است؟آيا او بيشتر از
من براي تو گريسته است؟؟ نه... هرگز...هرگز

نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1388برچسب:,ساعت 6:49 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

سکوت تنهايــــــــــي ام را تو بشکن :  

با زمزمه هـــات ، با ترانه هــــات، 

با هيــــــاهوي خنده هـــات ، با آواي کلمــــات ، 

 با گرماي دستــــات ، با نور ديدگــــانت ، با هياهوي شادي هـــات  

بشکــــــن و خورد کن سکوت تنهايـــــــي ام را ... 

بگــــــــذار انعکــاس آن چيزي بـــاشد جز تنهايــــــــي ...

بگــــــــذار آن برگشت تو باشــــي ...

 

نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1388برچسب:,ساعت 6:42 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

مهم نیست فردا چی می شه ، مهم اینه که امروز دوست دارم .

مهم نیست فردا کجایی ، مهم اینه که هر جا باشی دوست دارم .

مهم نیست اگه تا ابد با هم نباشیم ، مهم اینه که تا ابد دوست دارم .

مهم نیست قسمت چیه ، مهم اینه که قسمت شد دوست داشته باشم .

تقدیم به عشقم

نوشته شده در دو شنبه 28 دی 1388برچسب:,ساعت 11:10 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

درنگاه کسی که پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچک ترخواهی شد .

نوشته شده در شنبه 11 بهمن 1388برچسب:,ساعت 9:42 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

همیشه سکوت از بی حرفی نیست گاهی سرشار از ناگفته هاست.
دلت می خواد فریاد بزنی اما صدایی از دهانت خارج نمی شود گویی بغضی که در گلویت هست مانع از فریاد زدنت می شود.
...در این میان آشنایان
می آیند ، می روند
و با چشمهایشان همه چیز را خط خطی میکنند
و کلمات از دهانشان پاشیده می شود.

گاهی آنقدر دلت پر است که گویی حرفی برای گفتن نداری.
هیچ کس آن چیزی نیست که ادعایش را دارد. خسته ام از نامردمی ها.
   
امشب هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید گریه ام را ندید
از خودم پرسیدم: آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است؟   
دل من سخت شکست اما هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا.حتی اون@

 

 

نوشته شده در شنبه 26 دی 1388برچسب:,ساعت 12:49 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

لحظه به لحظه میشکنم           سایه به سایه هر نفس

زندونیم تو دست تو                تو این زمین تو این قفس

لحظه به لحظه گم شدم            تا دید من اشکی نداشت

نفس نمونده واسه من             هی گم شدم نفس نذاشت

از این قفس از این زمین           میخوام برم پر بکشم

برای این همه دیوار                 یه گوشه ای در بکشم

نوشته شده در شنبه 11 بهمن 1388برچسب:,ساعت 9:59 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

چه بی تابانه انتظار میکشم

 چه نجیبانه بر گذرگاهت لبخند میزنم

و چه مشتاقانه

بر رود پر حادثه نگاهت جاری میشوم

و درآنسوی مرداب های تنهایی

چون ذهن دستی تنها

چه فقیرانه

میلرزم...

نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1388برچسب:,ساعت 9:19 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

چگونه این سکوت سبز را باور نکنم

در حالی که همواره به یاد تواَم

در حالی که قطرات باران زشتی ها را می برد

در حالی که چشمان تو منتظر است

و نگاه من نگران!

ای کاش بودی...

ای کاش بودی امشب

و می دیدی که اشک های من فقط بخاطر تو می بارند

و می دیدی که پنجره ها هم عشق ما را باور دارند

و سبز می گردیم من و تو از بارش این اب مقدس

و تا عمق صدا می رویم

تو اینجایی ، تو اینجایی

من می دانم

روزی خواهد رسید

که با رویش جوانه از عمق زمان

ثانیه ها تکرار نخواهد شد

و روزی خواهد رسید

که دیگر دستهای ما تنها نخواهد بود

من می دانم....

۱

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1388برچسب:,ساعت 7:43 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

بهانه می خواستم

بهانه...

بهانه ایی برای دوست داشتن

بهانه ایی برای دل سپردن

بهانه ایی برای بی قراری

بهانه ایی برای عاشقی

بهانه ایی برای دیوونگی

...............

خواستم

خواستم و آمدی 

آرام آرام 

یک به یک ِ بهانه ها رو آوردی

دیدی چه ساده دل سپردم

چه قدر بی قرارت گشتم

چه ساده عاشقت شدم

آخ 

دیدی دیوانه ات شدم

.

.

.

چه شد

مگر من چه کردم

که بهانه هایم را به آتش کشیدی

چه کردم که بهانه هایم

آرزوهایم شدند

آرزوی ِ

نوازش ِ دستان تو

آرزوی ِ

خیره شدن به چشم های تو

آرزوی ِ

بوسیدن ِ خنده های تو

نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1388برچسب:,ساعت 7:41 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

باور نرسیدن از ابتدا در جان من خانه نداشت.

بغض اشک های شب های بی رویای بودنت را با خیال بودنت در کنارم ، شکستم.

تپش های بی اراده ی این قلب عاشق را تنها با دلداری امید به فردا ها آرام کردم.

نه.....نه این پاسخ اشک ها و انتظار ها نیست......

نه....نه.... بگو اینبار با ویرانه های رویاهایت چه کنم؟؟!!...

نه نگو که فراموشی ها هم درد من اند.

نگو که فراموشی ها آرام جانم می شوند.

نه نگو....

کاش که سردی خاک را بر وجودم ، بر این جسم خسته ام حس می کردم ؛

نه این یخبندان فراموشی را.....

که خاک را با آن همه سردی گرمای وجودم پذیراست.

اما این فراموشی ها.......

نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1388برچسب:,ساعت 6:25 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

هنوز نمی دانم ،که چیست؛ راز این روز های تاریک  و این شب های سرد.

نمی دانم در انتظار کدامین یلدا نشسته ام.

به انتظار کدامین زمستان ، امروز به سان پاییزانم.

نمی دانم به کدامین راز شب چشم بر آسمان دوخته ام.

انتظار به کدامین باد نوشته دارم.

و چیست این جنون ناباوری......

نمیدانم....

نه هنوز نمیدانم که سردی ، راز این شب ها نیست ..

و این سرمای دنیای ناباوری هاست....

این جنون ناباوری است....

اری ... این جنون ناباوری است... و من گویی مجنونم...

  مجنون باور های دنیا....

و.... یه دنیا دل گرفتگی

یه تقدیر گمشده و

یه آسمون، فاصلــــــه ها

کجای قصه رو دیدی،

این شروع قصه ی ماست.......

نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1388برچسب:,ساعت 6:21 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

امروز می خواهم تنها با یادش

برای آرزوی خوشبختی هایش

 دست در دست عشقش،  چشم بر آسمان ها بدوزم.

دیروز تلخی باور ها و امروز سردی این حس از دست رفته .....

و من دست در دست تک دنیایم ، آن تک هم آغوشم ، ــ تنهایی ها ــ

سر به بالین خاموشی ها می سپارم.

اینبار به سان غریبان زمستانه ام ...در این زمستان هم اغوش تاریکی ها و هم بستر تنهایی ها گشته ام .

و فقط به ای کاش ...آمدنش... نه......

به ای کاش ماندنش...نه....

به ای کاش دوباره اشک ریختن به یادش ...

تنها به یادش....رو به آسمان ها سر سپرده ام.

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1388برچسب:,ساعت 7:7 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

مرداب برای بدست آوردن نیلوفر

سالها به خواب می رود

تا آرامش نیلوفر بهم نخورد

پس..................

اگر کسی رو دوست داری

برای بدست آوردنش

صبر کن

 

نوشته شده در سه شنبه 22 دی 1388برچسب:,ساعت 9:38 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

اشک هایش خسته از صدای نفس هایش،

 بی جان تر از همیشه در چشمانش حلقه بسته بود.

چشمانش ، بی قرار تر از همیشه ،فریاد دیوانگی سرمی داد.

دستان سردش، سرد تر از همیشه برای نبودن حرم نفس هایی گرم،

در کنار عـِـقد عشق،

و نگاهی لرزان از بغض هایی خسته تر از دیروز،

و امروزی بی فردا تر از همیشه ،

بیش برایش نمانده بود.

بی جان تر از همیشه در تاریکی روزی پاییزی ،

 پهلو زده بر فراق ها پاییز ها می شمرد.

10،9،8،7،......

این چندمین پاییز بی او بود؟؟

اما نـــ ـ ـ ـ ـ ـــه ، این اولین پاییز بی او بود.

اما گویی اولین و آخرین بود.

چشمانش باز به سوی آسمان،

دستانش گرم برای فرار از دنیایی پر فراق

و قلبش تهی از تپش ها .

و چه زود مرگ عشق را باور کرد.

 

نوشته شده در سه شنبه 22 دی 1388برچسب:,ساعت 9:35 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

به دل تنگی رویاهایم.

به دیوانگی مستان بی باده.

به سان چشمان بی سو.

این منم؛

امروز؛

" آشنــــــــــــای یک غریـبـــــــــــــــه."

نوشته شده در سه شنبه 22 دی 1388برچسب:,ساعت 9:27 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

سنگین ترین سکوت های شبانه ام را

در اولین شب پاییزی خواهم شکست

تا عاشقانه تر نجوا کنم:

روزی به تو خواهم گفت

روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش برگها خزان زندگی من آغاز شد،آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد .
آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه هایم فرو ریخت .

صدایت آرام بود
نمی دانم میان كدامین تلاطم اسیر گشتم !!
فكر می كنی زمان عاشقی فرا رسیده باشد ؟!
خش خش برگها لالایی رفتنت شد
سكوت را در كدامین پستو پنهان كردی ؟
من از هجوم آرام صدایت
به ارتفاغ پست نیستی های مردد هجرت كردم ...
....
بخوان طراوت مطلق...
ببین
برای عاشقانه های دوباره چه زود پیر گشته ام ...




اكنون می توانم مثل دختركی هفت ساله بنویسم : آب
و غرق شوم بی آنكه دست و پایی بزنم
می توانم بنویسم : باد
و پرواز كنم بی آنكه هراسی از سقوط داشته باشم .
می توانم بنویسم : درخت
و سبز شوم بدون هیچ درنگی .
می توانم تو را بنویسم
و بعد به آرامی ببوسمت بی آنكه كسی ببیند .
می توام بنویسم :‌مرگ
و بمیرم !
به همین سادگی .آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت،تا آن گاه که سیلاب اشک هایمان یکی گردد دوستت دارم.

نوشته شده در دو شنبه 21 دی 1388برچسب:,ساعت 12:50 AM توسط |||GHAZALEH|||| |

خنده ی آدما همیشه از دلخوشی نیست

 

گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست

 

گاهی دل انقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

 

یه حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره

خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون حتی ندونه درد تو

نوشته شده در دو شنبه 12 بهمن 1388برچسب:,ساعت 4:35 PM توسط |||GHAZALEH|||| |

قشنگ ترين بهانه زندگيم به من بگو مهرو محبت

را از كدامين چشمه زيبايي گرفتيكه خارها را

گل كردي و دلها را عاشق خود و انوار

كدامين ستاره اي كه روشنايي

چشمانت را از آن گرفته اي

كه با نگاهت شعله عشق

در جانم افروختي. صدايت را از كدام

مرغ خوش آوا گرفته اي كه طنين آن مرهم

همه زخم هاي من است
.


نوشته شده در جمعه 18 دی 1388برچسب:,ساعت 8:41 AM توسط |||GHAZALEH|||| |


Power By: LoxBlog.Com